سرسپرده

سرسپرده

هفته فضا نوردی

فقط خدا میدونه و من و عزیزم که تو این چند وقت که آپ نکردم چه اتفاقایی افتاده اسم این تقریباً

یه هفته رو میذارم هفته فضانوردی چون بیشترش و یا با حضور ندا جونم رو فضا بودم یا با یادش

دو سه روز آخرمون تو محل کار که چون من تاریخ مرخصیمو عوض کرده بودم به پیچوندن

فضولای بزغاله گذشت تا بالاخره روز " پرواز با تو باید " رسید. روز پر استرس و پر کاری بود

صبح دیرتر اومدم هزار تا کار داشتم مهم این بود که هنوزم از ساعت پرواز عسلم مطمئن نبودیم

خلاصه با کلی خورده ریز و هماهنگی های قبلی من و عشقم سوار هواپیما شدیم ایرباس

600-300 ماهان ردیف 26 صندلی اچ و کا –تو پرواز که واقعاً من عزیزم فکر کنم یه 3000

پایی بالاتر از هواپیما و بقیه میومدیم فقط حیف کل پرواز 5 دقیقه بیشتر نشد.وقتی رسیدیم بارون

میومد بارها رو گذاشتیم رو چرخ و با همون چرخ و زیر بارون راه افتادیم یه دوره کامل فرودگاه و

دور زدیم و حرف زدیم وای که من فدای اون قیافه و موهای بارون خوردش بشم.یه ذره هم تو

سالن نشستیم و بعد جیگرمو راهی کردم خونه دوستش و خودم هم اومدم روز و خاطره به یاد

موندنی بود.تو این چند روزم همش داره بارون میاد امروز یعنی شنبه صبح کلاس داشتم با 10 تا

بزغاله به تمام معنا ساعت 10 تا 12 دیشب یه ذره از دست عسلم ناراحت شدم که از خودش

بیخبرم گذاشته آخه هنوز نمی دونه چقدر نگرانش میشم البته بهش حق میدم.بعد کلاس به اصرار

مدیر موسسه یه تایم دیگه بهم دادند چون 2 هفته نیستم زبونم کوتاهه و به ناچار قبول کردم عشقم

هم زنگ زد کتابخونه دانشگاه بود ساعت 2.30 کلاس و جمعش کردم یکی از شاگردام به اصرار

مجابم کرد که شرکت پدرش یه پروژه دارن راست کاره منه اصلاً حال نداشتم مخصوصاً که امروز

بعضی از این بزغاله ها یه سوالات عجیب و شخصی پرسیدن ازم خوبه حالا رو ندادم بهشون با

اشکان همون شاگردم که گفتم رفتیم پایین کلاس ناهار خوردیم و بعد هم اومدیم سمت شرکت باباش

محل رو دیدم برآورد هزینه و امکانات لازم و کردم و دادم بهشون یه چیزی انداختم که قبول نکنن

چون حوصله شو ندارم با عشقم حرف زدم گفتم میام ببینمت فداش بشم سوار مترو شدم و بهش

زنگ زدم قربونش برم گفت منکه هنوز قبول نکردم گفتم من 20دقیقه دیگه میرسم خلاصه رسیدم

و با موبایل همدیگرو پیدا کردیم خدایا چی میدیدم یه فرشته خوشگل اولین بار بود با تیپ غیر

اداری می دیدمش رفتیم کلی پیاده دور زدیم طوریکه قربونش برم پاهاش درد گرفته بود کلی حرف

زدیم راجع به خودمون و گذشته و آینده بعدم یه چیزای جدید یاد گرفتم مثلاً ااااه کثافت مرض وای

خداااااااااااااااا که این گلم و آخر سر قورتش میدم با این نمک ریختناش.بعد هم اومدم خونه خیلی

سرد بود چند تا اس دادیم به هم و فکر کنم مثل اکثر شبا عزیزم بیهوش شد.خیلی خسته شد امروز

آخه.کاش میدونست چطوری و چقدر دوستش دارم و برام عزیزه.

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نویسنده: crazy frog ׀ تاریخ: یک شنبه 8 آبان 1398برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید


لینک دوستان

لینکهای روزانه

جستجوی مطالب

طراح قالب

CopyRight| 2009 , sarsepordeh.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM